عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : جمعه 12 آذر 1395
بازدید : 1526
نویسنده : وحید

همسرم با صدای بلندی گفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.

تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.

ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.

آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.

گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟ فقط بخاطر بابا عزیزم.

آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:

باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید…. آوا مکث کرد.

بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟

دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.

ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی. بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟

نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.

و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.

در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم.

وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.

همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.

تقاضای او همین بود.

همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.

گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.

خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟

سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟

آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.

مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟

آوا، آرزوی تو برآورده میشه.

آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .

صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.

در همین لحظه دختر دیگری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.

چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن دختر بود.

خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا فوق العاده ست. و در ادامه گفت، دختری که داره با دختر شما میره دختر منه.

اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.

نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن .

آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای دختر من کنه .

آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.

سر جام خشک شده بودم. و… شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟

خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , داستانک , ,
تاریخ : شنبه 28 آذر 1394
بازدید : 1073
نویسنده : وحید

در تورنتو كانادا يه دانشگاه بود . تازگي ها مد شده بود دخترها وقتي مي رفتن تو دستشويي ، بعد از آرايش كردن آيينه رو مي
بوسيدن تا جاي رژ لبشون روي آينه دستشويي بمونه . مستخدم بيچاره از بس جاي رژ لب پاك كرده بود خسته شده بود.
موضوع رو با رييس دانشگاه در ميون مي ذاره . فرداش رييس دانشگاه تمام دخترها رو جمع مي كنه جلوي در دستشويي و مي
گه :
كسانيكه كه اين كار رو مي كنن خيلي براي مستخدم ايجاد زحمت مي كنن . حالا براي اينكه شما ببينين پاك كردن جاي رژ
لب چقدر سخته ، يه بار جلوتون پاك مي كنه .
مستخدم با آرامش كامل رفت دستمال رو فرو كرد تو توالت ، بعد كه دستمال خيس شد ، شروع كرد به پاك كردن آينه .
از اون به بعد ديگه هيچكس آيينه ها رو نبوسيد.



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , داستانک ,
تاریخ : جمعه 27 آذر 1394
بازدید : 1335
نویسنده : وحید

روزی ناصرالدین شاه قاجار وهمراهانش رفتند به باغ دوشان تپه، نهال گل سرخ قشنگی جلوی عمارت، نظر شاه را جلب کرد، فوری کاغذ و قلم برداشت و شروع به نقاشی ان گل نمود. تمام که شد، انرا به درباریان نشان داد و پرسید چطور است؟مستوفی الممالک پاسخ داد "قربان خیلی خوب است". اقبال الدوله گفت "قربان حقیقتا عالی است" و اعتمادالسلطنه نیز عرض کرد "قربان نظیر ندارد" و بعد یکی دیگرگفت "این نقاشی حتی از خود گل هم طبیعی تر و زیباتر است" نوبت به ضیاالدوله که رسید گفت "حتی عطر و بوی نقاشی قبله عالم ازعطر و بوی خود گل، بیشتر و فرحناکتر است". همه حضار خندیدند. بعد از انکه خلوت شد ،شاه به موسیو ریشار فرانسوی گفت: وضع امروز را دیدی؟من باید با این بی ناموسها مملکت را اداره کنم!!!! ص ۹۲۳ کتاب "چکیده های تاریخ"



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , ناصرالدین شاه , نقاشی گل ,
تاریخ : جمعه 27 آذر 1394
بازدید : 1314
نویسنده : وحید

(یک داستان زیبا از مثنوی) آسیاب به نوبت: رفت روزی زاهدی در آسیاب آسیابان را صدا زد با عتاب گفت دانی کیستم من گفت :نه گفت نشناسی مرا، ای رو سیه این منم ، من زاهدی عالیمقام در رکوع و درسجودم صبح وشام ذکر یا قدوس ویا سبوح من برده تا پیش ملایک روح من مستجاب الدعوه ام تنها وبس عزت مارا نداند هیچ کس هرچه خواهم از خدا ، آن میشود بانفیرم زنده ، بی جان میشود حال برخیز وبه خدمت کن شتاب گندم آوردم برای آسیاب زود این گندم درون دلو ریز تا بخواهم از خدا باشی عزیز آسیابت را کنم کاخی بلند برتو پوشانم لباسی از پرند صد غلام وصد کنیز خوبرو میکنم امشب برایت آرزو آسیابان گفت ای مردخدا من کجا و آنچه میگویی کجا چون که عمری را به همت زیستم راغب یک کاخ و دربان نیستم درمرامم هرکسی را حرمتیست آسیابم هم ، همیشه نوبتیست نوبتت چون شد کنم بار تو باز خواه مومن باش و خواهی بی نماز باز زاهد کرد فریاد و عتاب کاسیابت برسرت سازم خراب یک دعا گویم سقط گردد خرت بر زمین ریزد همه بار و برت آسیابان خنده زد ای مرد حق از چه بر بیهوده می ریزی عرق گر دعاهای تو می سازد مجاب با دعایی گندم خود را بساب... 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , مثنوی ,
تاریخ : جمعه 27 آذر 1394
بازدید : 1509
نویسنده : وحید

پادشاهی در خواب دید تمام دندانهایش افتادند! دنبال تعبیر کنندگان خواب فرستاد... اولی گفت: تعبیرش این است که مرگ تمام خویشاوندانت را به چشم خواهی دید پادشاه ناراحت شد و دستور داد او را بکشند... دومی گفت: تعبیرش این است که عمر پادشاه از تمام خویشاوندانش طولانی تر خواهد بود... پادشاه خوشحال شد و به او جایزه داد! هر دو یک مطلب یکسان را بیان کردند اما با دو جمله بندی متفاوت... نوع بیان یک مطلب، میتواند نظر طرف مقابل را تغییر دهد... 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , پادشاه , تعبیر خواب ,
تاریخ : جمعه 27 آذر 1394
بازدید : 1107
نویسنده : وحید

نقل است شاه عباس صفوی، رجال كشور را به ضیافت شاهانه میهمان كرد و به خدمتكاران دستور داد تا در سر قلیان ها بجای تنباكو، از سرگین اسب استفاده كنند. میهمان ها مشغول كشیدن قلیان شدند و دود و بوی پهنِ اسب، فضا را پر كرد اما رجال از بیم ناراحتی‌ شاه پشت سر هم بر نی قلیان پُك عمیق زده و با احساس رضایت دودش را هوا می دادند! گویی در عمرشان، تنباكویی به آن خوبی‌ نكشیده اند! شاه رو به آنها كرده و گفت: «سرقلیان ها با بهترین تنباكو پر شده اند. آن را حاكم همدان برایمان فرستاده است.» همه از تنباكو و عطر آن تعریف كرده و گفتند: «براستی تنباكویی بهتر از این نمی‌توان یافت.» شاه به رئیس نگهبانان دربار، كه پك های بسیار عمیقی به قلیان می زد، گفت: « تنباكویش چطور است؟» رئیس نگهبانان گفت: «به سر اعلیحضرت قسم، پنجاه سال است كه قلیان می كشم، اما تنباكویی به این عطر و مزه ندیده ام!» شاه با تحقیر به آنها نگاهی‌ كرد و گفت: «مرده شوی تان ببرد كه بخاطر حفظ پست و مقام، حاضرید بجای تنباكو، پِهِن اسب بكشید و بَه‌‌‌ بَه‌‌‌‌‌‌ و چَه چَه كنید.» 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , شاه عباس , قلیان ,
تاریخ : شنبه 21 آذر 1394
بازدید : 1009
نویسنده : وحید

این متن،جزو ۱۰ متن برتر از نگاه‌مجله معتبر فوربس هستش این متن،سه مرتبه در این لیست،در مقام اول قرار گرفته ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ، ﭘﺴﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﯾﻪ ﺳﺮﯼ ﺗﯿﻠﻪ ﻭﺩﺧﺘﺮﭼﻨﺪﺗﺎﯾﯽ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﺩﺍﺷﺖ، ﭘﺴر ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﻫﻤﻪ ﺗﯿﻠﻪ ﻫﺎﻣﻮ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﺪﻡ وﺗﻮ هم ﻫﻤﻪ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ‌ﻫﺎﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻩ، ﺩﺧﺘﺮ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩ ... ﭘﺴﺮ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻭ زیباترین ﺗﯿﻠﻪ ﺭﻭ یواشکی برداشت و ﺑﻘﯿﻪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﺩﺍﺩ، ﺍﻣﺎ: ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﻫﻤﻮﻥ ﺟﻮﺭﮐﻪ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ‌ﻫﺎ روﺑﻪ ﭘﺴﺮﮎ ﺩﺍﺩ. اوﻥ ﺷﺐ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺧﻮﺍﺑﯿد و تمام شب خواب بازی با تیله های رنگارنگ رو دید... اما: پسرﮐﻮﭼﻮﻟﻮ تمام شب نتوﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﻪ، ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ حتما ﺩﺧﺘﺮک ﻫﻢ ﯾﻪﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﺯ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ‌ﻫﺎﺷﻮ ﻗﺎﯾﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻭ ﺑﻬﺶ ﻧﺪﺍﺩﻩ... ﻋﺬﺍﺏ ﻣﺎﻝ ﻛﺴﯽ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺻﺎﺩﻕ ﻧﯿﺴﺖ...وﺁﺭﺍﻣﺶ از ان ﻛﺴانی ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺻﺎﺩقند... ﻟﺬﺕ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﺎﻝ ﻛﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﻛﻪ ﺑﺎ افراد صادﻕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﻛﻨﺪ، از آن ﻛﺴانیست ﻛﻪ ﺑﺎ ﻭﺟﺪﺍﻥ ﺻﺎﺩﻕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﻜﻨند... 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , داستانک , ,
تاریخ : جمعه 21 آذر 1394
بازدید : 898
نویسنده : وحید

پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد. پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟» زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.» پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که به او می دهید انجام خواهم داد.» زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است. پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در جمعه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود. پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.» پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند. ✔ای کاش ما هم عملکرد خود را بسنجیم 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , داستانک ,
تاریخ : پنج شنبه 19 آذر 1394
بازدید : 928
نویسنده : وحید

مسلمان شدن یک دکتر زن به نام: اوریویا (Dr-Orivia) به خاطر عفت یك زن مسلمان دكتر اوریویا (Dr-Orivia) كه متخصص زنان و زایمان است از چگونگی اسلام آوردن خودش می گوید: من متخصص زنان و زایمان در یکی از بیمارستان های امریکا بودم .. در یکی از روزها یک زن مسلمان برای وضع حمل آمده بود .. نزدیک زایمان درد زیادی داشت ... و همان لحظه شیفت کاری من نیز رو به پایان بود ... به او گفتم: من الان می روم .. و پزشک دیگری برای تو خواهد آمد ... وقتی این را شنید شروع به گریه کردن کرد و می گفت: من پزشک مرد نمی خواهم .. من پزشک مرد نمی خواهم... تو را به خدا مرا رها نکنید. تعجب کردم از این سخنان اش، شوهرش به من گفت: همسرش نمی خواهد مرد بیگانه او را ببیند ... تا الان به غیر از محارمش کسی دیگر چهره ی او را ندیده است. دكتر اوریویا (Dr-Orivia) می گوید: خندیدم .. و با تعجب بسیار گفتم ... گمان نمی کنم کسی در امریکا باشد و چهرۀ مرا ندیده باشد .. درخواست اش را قبول کردم و بر بالینش ماندم.. او می گوید: در روز دوم بعد از وضع حمل بالای سرش رفتم ... و او را با خبر ساختم که بسیاری از زنان در امریکا به خاطر عدم پرهیز از روابط زناشویی بعد از وضع حمل، دچار التهابات داخلی می شوند .. گفتم: بهتر است حداقل تا 40 روز از روابط زناشویی پرهیز کنی.. آن زن مسلمان به من جواب داد در دین ما روابط زناشویی در دوران نفاس که مدت 40 روز است حرام گشته است، و تا پاک شدن کامل زن از نفاس جماع حرام است ... همچنین از نماز و روزه نیز معاف گشته است. دكتر اوریویا (Dr-Orivia) می گوید: وقتی این سخنان را شنیدم تعجب کردم ... و با خود گفتم این دانش پزشکی جدید با کلی مشقت و آزمایش بدان رسیدیم .. چگونه اسلام 1400 سال پیش از آن سخن گفته است. سپس پزشک اطفال که یک زن بود بالای سر نوزاد آمد و به مادر نوزاد گفت: بهتر است نوزاد بر پهلوی راست خوابانده شود تا ضربان قلب تنظیم شود .. پدر نوزاد جواب داد ما این کار برای تطبیق سنت پیامبرمان انجام می دهیم و بر پهلوی راست خواباندن در دین ما مستحب است. دكتر اوریویا (Dr-Orivia) می گوید: اینجا بر تعجبم دو چندان افزوده شد .. با خود گفتم: عمرمان را تلف کردیم تا به این اکتشافات رسیدیم حال مسلمانان اینها را در دین شان دارند ... وی می گوید: برای چند ماهی مرخصی گرفتم ... و به شهر دیگری که مرکز اسلامی بزرگی در آنجا بود رفتم، در این روزها بیشتر وقتم را با پرسش و سوال از مسلمانان عرب و مسلمانان امریکا سپری کردم ... و بعد از چند ماه اسلام خودم را اعلان نمودم ... و خدا را برای این نعمت شکر می گویم . چه زیبا بود ..عفت و پاکدامنی یک زن مسلمان، هدایت را نصیب یک پزشک امریکایی کرد .. 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , داستانک , ,
تاریخ : پنج شنبه 12 آذر 1394
بازدید : 720
نویسنده : وحید
روزی حکیمی به شاگردانش گفت:فردا هرکدام یک کیسه بیاورید و در آن به تعداد آدم هایی که دوستشان ندارید و از آنها بدتان می آید پیاز قرار دهید! روزبعد همه همین کار را انجام دادند و حکیم گفت:هر جا که می روید این کیسه را با خود حمل کنید. شاگردان بعد از چند روز خسته شدند و به حکیم شکایت بردند که:پیاز ها گندیده و بوی تعفن گرفته است و ما را اذیت می کند.حکیم پاسخ زیبایی داد:این شبیه وضعیتی است که شما کینه دیگران را در دل نگه دارید. این کینه قلب و دل شما را فاسد می کند.و بیشتر از همه خودتان را اذیت خواهد کرد.پس "ببخشید" و "بگذرید" تا "آزار" نبینید. 


:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , حکیم , شاگرد ,
تاریخ : چهار شنبه 20 آبان 1394
بازدید : 957
نویسنده : وحید

عکس



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , داستانک , ,
تاریخ : شنبه 16 خرداد 1394
بازدید : 2824
نویسنده : وحید

برای مشاهده داستان کوتاه ذکاوت بوعلی به ادامه مطلب بروید.



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داتان عاشقانه , داستان عارفانه , داستان کوتاه ,
تاریخ : شنبه 9 خرداد 1394
بازدید : 2782
نویسنده : وحید

برای مشاهده داستان های کوتاه به ادامه مطلب بروید.



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , داستانک , ,

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 86 صفحه بعد

به وبلاگ من خوش آمدید

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان دنیای عکس ،دانلود رمان و آدرس zoodbia.Loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com